«پای مکتب حجت ششم»
پلک میگشایی. شیعیانت بر بالین تو نشسته اند؛ اما پریشان و ملتهب.
اندوه سنگینی بر اتاق سایه افکنده تا آنکه بغض یکی از اصحاب شکفته
میشود، ناله میزند، گریه میکند و تو مهربان و بزرگ، لب میگشایی:
«مؤمن باید چنان باشد که هر چه به او رسد، خیر خود بداند.
اگر تمام اعضایش بریده شود، راضی باشد و اگر مالکیت
مشرق و مغرب را به او بسپارند، خیر خود بداند!»
درست سبک زندگی خود را اعلام کرده ای!
و درست، حقانیت ولایتت را به اثبات رسانده ای!
این همه شاگرد و چقدر تنها!
این سهیل بن حسن خراسانی است که میگوید:
«چرا نشسته ای و قیام نمیکنی در حالی که صد هزار
شیعه دررکاب تو آماده اند و برایت شمشیر میزنند!؟»
چه سؤال تلخی! اما قاطعانه پاسخش میدهی:
«برخیز و در این تنور بنشین!»
رنگ از چهره باخته است. نمیپذیرد.
التماست میکند.
رو به هارون مکی میفرمایی: «تو برو و میان تنور بنشین!»
هارون بی تأمل چنین میکند. رو به سهیل میفرمایی:
«از همه اهل خراسان، چند نفر حاضر میشوند، کاری را که
هارون کرد انجام دهند؟! ما خروج نمیکنیم مگر زمانی که حتی پنج
مخالف هم در جمع ما نباشد!» و این یعنی چقدر حق تنهاست و تو تنهاتر!
کدام زهر، تلختر بود؟
روزگار منصور، از زهر او تلختر بود؛
زهری که اینک در جانت نفوذ کرده و چیزی نمانده تا آخرین
نفسهایت را از تو بگیرد؛ زهری که مرثیه همواره غربت شما
خاندان آفتاب در ضلالت آباد خاک بود؛
زهری که اندوه یک عمر بیبهار زیستن را در تو، خلاصه
و جانگداز روایت کرده است. پلک بر هم می نهی و میان
ضجه های شاگردان و یارانت، بر فرشته مرگ سلام میدهی.
میروی تا ابدیت برای حق، ترسیم شده باشد؛
چرا که شما زوال ناپذیرید و مذهب را رونق لایزال!
و سلام همواره شیعیان بر شما و مذهب همیشه سبزتان!